پیوند کردن چون درخت را از شاخ. (آنندراج) : درخت عیش ما پیوسته بار آرد بر محنت کند گر بوستان پیر از شاخ خلدپیوستش. علی نقی کمره ای. ، منضم ساختن. ضمیمه کردن
پیوند کردن چون درخت را از شاخ. (آنندراج) : درخت عیش ما پیوسته بار آرد بر محنت کند گر بوستان پیر از شاخ خلدپیوستش. علی نقی کمره ای. ، منضم ساختن. ضمیمه کردن
سلسله. (تاج المصادر بیهقی). منسوب کردن. متصل کردن: اول خویشتن را پیوسته کرد به آل طاهر بن حسین و او را ولایت هری دادند. (تاریخ سیستان) ، علی الدوام کردن. پیاپی کردن: امیر سبکتکین... نامه ها و رسولان پیوسته کرد ببخارا و گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی ببخارا باشد. (تاریخ بیهقی). تو و بوالقاسم حصیری ایستادید و وی را از دست بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662). امیر سبکتکین به بلخ بود و رسولان و نامه ها پیوسته کرد به بخارا. (تاریخ بیهقی ص 204). و از کوفه جماعتی نامه ها و رسول پیوسته کردند بخواندن حسین بن علی و بیعت کردند با او. (مجمل التواریخ و القصص). تدییم، پیوسته کردن عطا. (تاج المصادر). ادرار، پیوسته کردن بخشش، شروع کردن: آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد. (تاریخ سیستان) مردمان شهر نگاهداشتند و حرب پیوسته کردند. (تاریخ سیستان) ، دوسانیدن. چسبانیدن. الحاق کردن. وصل کردن: بندیش نکو که این سه خط را پیوسته که کرد یک بدیگر. ناصرخسرو
سَلْسَله. (تاج المصادر بیهقی). منسوب کردن. متصل کردن: اول خویشتن را پیوسته کرد به آل طاهر بن حسین و او را ولایت هری دادند. (تاریخ سیستان) ، علی الدوام کردن. پیاپی کردن: امیر سبکتکین... نامه ها و رسولان پیوسته کرد ببخارا و گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی ببخارا باشد. (تاریخ بیهقی). تو و بوالقاسم حصیری ایستادید و وی را از دست بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662). امیر سبکتکین به بلخ بود و رسولان و نامه ها پیوسته کرد به بخارا. (تاریخ بیهقی ص 204). و از کوفه جماعتی نامه ها و رسول پیوسته کردند بخواندن حسین بن علی و بیعت کردند با او. (مجمل التواریخ و القصص). تدییم، پیوسته کردن عطا. (تاج المصادر). ادرار، پیوسته کردن بخشش، شروع کردن: آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد. (تاریخ سیستان) مردمان شهر نگاهداشتند و حرب پیوسته کردند. (تاریخ سیستان) ، دوسانیدن. چسبانیدن. الحاق کردن. وصل کردن: بندیش نکو که این سه خط را پیوسته که کرد یک بدیگر. ناصرخسرو
پوست کندن. پوست باز کردن. سلخ. باز کردن پوست میوه و جز آن. از پوست برآوردن، غیبت و بدگوئی کسی کردن، پوست کردن کتابی، جلد کردن آن. جلد انداختن بدو. پشت کردن آن. مجلد کردن کتاب. تجلید. (زوزنی). المجلد، آنکه کراسه را پوست کند. (مهذب الاسماء) ، انیس و محرم ساختن. (برهان قاطع)
پوست کندن. پوست باز کردن. سلخ. باز کردن پوست میوه و جز آن. از پوست برآوردن، غیبت و بدگوئی کسی کردن، پوست کردن کتابی، جلد کردن آن. جلد انداختن بدو. پشت کردن آن. مجلد کردن کتاب. تجلید. (زوزنی). المجلد، آنکه کراسه را پوست کند. (مهذب الاسماء) ، انیس و محرم ساختن. (برهان قاطع)
پیوند زدن. برای بهتر کردن یا عوض کردن ثمر یا گل درختی، بطریقۀ معمول قسمتی از درخت دیگر بوی پیوستن. تبنیق. اطعام، تطعیم، پیوند دادن شاخی به شاخی دیگر. (منتهی الارب) ، متصل کردن. وصل کردن: پیوند روح میکند این باد مشک بیز هنگام نوبت سحر است ای ندیم خیز. سعدی. ای باد بامدادی خوش میروی بشادی پیوند روح کردی پیغام دوست داری. سعدی. فصل کردن میتوان، پیوند کردن مشکل است. ؟ - با در آجری پیوند کردن، یا با بزرگان پیوند کردن، از خاندانی توانگر زن گرفتن. - پیوند کردن با، زن دادن. زن ستدن از: فلک در عقد شاهی بند کردش به یاقوتی دگر پیوند کردش. نظامی. ، نظم کردن. مرتب کردن. منظم کردن. - پیوند کردن سخن، پرداختن سخن و گفتار: سخنها براینگونه پیوند کن و گر پند نپذیردش بند کن. فردوسی. - ، آغازیدن سخن، به سخن گفتن ابتدا کردن: سخن سلم پیوند کرد از نخست ز شرم پدر دیدگان را بشست. فردوسی. ، وصله کردن جامه. درپی کردن. پینه کردن. رقعه دوختن برجامه، بند زدن. رقع. پیوند زدن. چسبانیدن قطعات شکستۀ ظرفی یا چینی، به هم پیوستن. ملحق کردن دو قسمت جداشده رابیکدیگر: صواب است پیش از کشش بند کرد که نتوان سر کشته پیوند کرد. سعدی
پیوند زدن. برای بهتر کردن یا عوض کردن ثمر یا گل درختی، بطریقۀ معمول قسمتی از درخت دیگر بوی پیوستن. تبنیق. اطعام، تطعیم، پیوند دادن شاخی به شاخی دیگر. (منتهی الارب) ، متصل کردن. وصل کردن: پیوند روح میکند این باد مشک بیز هنگام نوبت سحر است ای ندیم خیز. سعدی. ای باد بامدادی خوش میروی بشادی پیوند روح کردی پیغام دوست داری. سعدی. فصل کردن میتوان، پیوند کردن مشکل است. ؟ - با در آجری پیوند کردن، یا با بزرگان پیوند کردن، از خاندانی توانگر زن گرفتن. - پیوند کردن با، زن دادن. زن ستدن از: فلک در عقد شاهی بند کردش به یاقوتی دگر پیوند کردش. نظامی. ، نظم کردن. مرتب کردن. منظم کردن. - پیوند کردن سخن، پرداختن سخن و گفتار: سخنها براینگونه پیوند کن و گر پند نپذیردش بند کن. فردوسی. - ، آغازیدن سخن، به سخن گفتن ابتدا کردن: سخن سلم پیوند کرد از نخست ز شرم پدر دیدگان را بشست. فردوسی. ، وصله کردن جامه. درپی کردن. پینه کردن. رقعه دوختن برجامه، بند زدن. رقع. پیوند زدن. چسبانیدن قطعات شکستۀ ظرفی یا چینی، به هم پیوستن. ملحق کردن دو قسمت جداشده رابیکدیگر: صواب است پیش از کشش بند کرد که نتوان سر کشته پیوند کرد. سعدی
حکومت کردن. داوری نمودن. داوری کردن. عقوبت کردن بطور رسوایی و افتضاح. (ناظم الاطباء) : پادشاه باید که مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل کند زیرا که پیدا کردیم که کار پادشاه سیاست کردن ظاهر است و کار عالم سیاست کردن باطن است. (حدایق الانوار امام فخر رازی، یادداشت بخط مؤلف). سیاست کند چون شود کینه ور ببخشاید آنگه که یابد ظفر. نظامی. رئیسی که دشمن سیاست نکرد هم از دست دشمن ریاست نکرد. سعدی. گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند ور ملامت میکند پیر و جوان آسوده ایم. سعدی. رجوع به سیاست شود
حکومت کردن. داوری نمودن. داوری کردن. عقوبت کردن بطور رسوایی و افتضاح. (ناظم الاطباء) : پادشاه باید که مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل کند زیرا که پیدا کردیم که کار پادشاه سیاست کردن ظاهر است و کار عالم سیاست کردن باطن است. (حدایق الانوار امام فخر رازی، یادداشت بخط مؤلف). سیاست کند چون شود کینه ور ببخشاید آنگه که یابد ظفر. نظامی. رئیسی که دشمن سیاست نکرد هم از دست دشمن ریاست نکرد. سعدی. گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند ور ملامت میکند پیر و جوان آسوده ایم. سعدی. رجوع به سیاست شود